تروما و از دست دادن اعتمادِ پایه
به باور فرنزی مشکلات روانی از یک ترومای مرکزی نشأت میگیرند. او معتقد بود آسیب روانی ممکن است تا جایی پیش رود که موجب مرگ روانی شخص شود. چنین وضعیتی به هیچ عنوان قابلتفکر نبوده و در واقع نه فرد میتواند آن را به خاطر آورد و نه به طور کامل آن را فراموش کند، بنابراین نقطهی آسیب به شکل یک نقطهی کور در ذهن باقی خواهد ماند. در بین تمام چیزهایی که وقوع تروما قادر به نابود کردن آن است، اعتماد از اهمیت بالاتری برخوردار است.
مفهوم «اعتماد پایه» اولین بار توسط اریکسون مطرح شد. از نظر او اولین تظاهرات چنین احساسی، راحتی در خوردن غذا، خواب عمیق و کارکرد خوب روده است. این تجربیات مختص کودکانی است که مادرانی کارآمد دارند و میتوانند به مراقبان خود، از این جهت که محیط را امن نگاه میدارند، اعتماد کنند. به این ترتیب، کودک قادر خواهد بود که به رشد خود ادامه دهد.
بشر برای ادامهی حیات روانی و رشد خود نیازمند اعتماد به محیط است. بتلهیم اعتقاد داشت که هدف آرمانی و اصلی نازیها در واقع نابودی زندانیان نبود، بلکه هدف آنان از بین بردن اعتماد پایهای بود که عنصر اصلی انسجام روانی افراد است.
ترومای شدید، نه تنها شوک و درد و رنج شدیدی دربر دارد، بلکه اعتماد اولیه و پایهای شخص را نشانه گرفته و آن را از ریشه میخشکاند. تجربهی میزان شدیدی از احساس درماندگی در هنگام وقوع تروما موجب از دست دادن کامل حس لذت و ظرفیت برای اعتماد دوباره به جهان و خود می شود.
از طرف دیگر، شخص قربانی به دنبال پناهگاهی امن در شخص آسیبرسان میگردد و از این طریق او را درونی میکند. متجاوز دیگر به عنوان بخشی از واقعیت بیرونی نیست و تبدیل به یک بخش درونی از فرد قربانی میشود. قربانی پیروِمتجاوز میشود، خودش را در اختیار او قرار میدهد، تمام نیازهای وی را پیشبینی و ارضا میکند، به طور کامل خود را فراموش کرده و با فرد متجاوز همانندسازی میکند.
درونی کردن متجاوز، و همزمان با آن از دست دادن اعتماد پایه، آسیبها و عواقب مربوط به تروما را مزمن و پایدار میکند. جین آمری در خاطرات خود از اردوگاه کار اجباری مینویسد: «اعتقاد و اعتماد به انسانیت در اولین سیلی که به صورتات میخورد، نابود میشود و هیچ گاه باز نمیگردد.»
افرادی که تجربیات تروماتیک داشتهاند تنها با شکلگیری دوبارهی اعتماد میتوانند درمان شوند. در کار با چنین افرادی این انتظار تقریباً غیرممکن است، چرا که ابژههای درونی به شدت آسیبرسان هستند و فرد نمیتواند خود را در معرض خطری دوباره قرار دهد و اعتماد کند.
درمان این بیماران نیازمند شکلگیری یک رابطهی حمایتکننده و مراقبتکننده از جانب درمانگر است. درمانگر باید این اشتیاق را در بیمار ایجاد کند که بتواند دوباره به ابژهی خوب اعتماد کند. از سویی دیگر، خوبی درمانگر یا کارآمد بودن او نیز دردسرساز خواهد بود، به این دلیل که موجب تحقیر ابژههای درونی و بخشهای همانندسازیشده با والدین خواهد شد. همین امر موجب آشفتگی بیمار میشود. به این دلیل درمانگران در کار با چنین بیمارانی دچار آشفتگی شدید میشوند.
در نهایت، فقط در صورتی که بتوانیم دنیای بزرگسالان را از نگاه بیمار دوباره از نو بازسازی کنیم، میتوانیم بگوییم به هدف درمانی خود رسیدهایم.
شیدا ذکاییه
منبع:
Guasto G. (2014). Trauma and the loss of basic trust. International Forum of Psychoanalysis. 23(1):44-49